کودکی با گریه تبعید به دنیا آمد...
آسمان را همان رنگ آبی میدید...
و زمین را سرسبز...
و طلوع خورشید را قصّه نو میپنداشت...
و به آن میخندید!!!
چند سالی که گذشت
شب را با نبود خورشید حس کرد...
و همین بود که یک شب پنجره را بر مهتاب گشود...
و دلش سخت گرفت!!!
چند سال بعد فهمید هوا مسموم است...
خسخس سینه خود را اولین بار شنید...
و دگر هرگز لذّت تنفّس را نچشید!!!
سالها بعد درد را تجربه کرد...
زخم را دید...
از عفونت رنجید...
از طلوع زیبای کودکیها ترسید!!!
سالها در پی آن سال گذشت
و زمین میچرخید
خورشید هم بر عادت خود ثابت بود!!!
قربانی دگر طاقت تبعید نداشت...
همه ارکان وجودش زخم برداشته بود
لحظههایش بوی تعفّن میداد
از سکوت شب و سرمای هوا میترسید
و به دنبال پناهی این در و آن در میزد...
و قربانی امروز...
منتظر مانده برای برگشت!
و چه دردناک است در صف مرگ منتظر بودن
و لبخندی بر لب از سر ناچاری:
منتظر باید مانْد...
منتظر باید مانْد...
منبع...